Everything

همه چیز

نامه سیزدهم

ای کاش شمع می توانست به جای جمع آب شود .

قشنگ ترین تولد شاید شب آغازین بی دغدغه ماندن در گهواره است . چرا که بعد از آن عمری سوختن

و شریک شدن با اشک چون فواره است و آخرش آرزوی رسیدن به نقطه ای در آن سوی سیاره است .

گمان می کنم کسی هرگز تولد خود را نخواهد دید .

زیباترین تولدها تنها آن هاییست که در رویا برای کسی می گیریم و یا کسی برایمان می گیرد و من تمام

اسفند که نامش هم مثل ساکنانش مقدس است برایت در جایی دور پشت بوته های بی خار گل سرخ

با دو سیب سرخ که در آستانه ی افتادن به هم رسیدند و با شمعی که به جای من و تو آب می شود

تولد خواهم گرفت .

 

بذار یه چیزی بمونه بین من و بین خودت

فقط یه معنی نداره به خاطر تولدت

نویسنده: رضادولتی ׀ تاریخ: شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

پرسپولیس

تو دنیای زمین و توپ رنگی یه پرسپولیس داریم به چه قشنگی

 

اسم قشنگش روی تخت جمشید از اون قدیم ندیما میدرخشید

رنگ آتیش غیرت پیرهنش میاره افتخار واسه میهنش

طرفداراش سر به فلک میکشن عاشق رنگ مث آتیششن

دفاع محکمش مث یه سده هر کسی از جونش نذاره ٬ رده

دروازه باناش مث پادشاهن شاهینن و بدون اشتباهن

آقای گل همیشه از قرمزاس حساب سرخ از همه ی لیگ جداس

یه پرسپولیسه با یه دنیا عاشق یه دشت غرق گلای شقایق

قصه ی سرخا پر افتخاره از بس که گل زدن ٬ همش بهاره

هر کی که پرسپولیس رو خوب شناخته واسش ترانه خونده یا که ساخته

تیم بزرگمون از اون قدیما سر بوده از قوی ترین تیما

حرف قشنگش بشه هر زمانی می پیچه عطر خوش قهرمانی

یه سر و گردن از همه بهتره پرسپولیس از تمام تیما سره

تو تاریخش اسمای نامی داره هر جای دنیا بری حامی داره

سنگم از آسمون بیاد ٬ هوادار میاد به عشق بردن یه دیدار

ما تیم صدر جدولیم همیشه خدا میدونه قهرمان کی میشه

هر جا که پرسپولیس میشه برنده میشکفه کلی گل سرخ خنده

به غیرت بازیکناش می نازه فردا رو با تعصبش می سازه

امسال دیگه فاتح هر دو جامه کار تمام حریفاش تمامه

اسیر نا داوریا نمیشه باز اوله ٬ درس مث همیشه

از تیممون میخوایم که با اقتدار بره روی سکوی یک افتخار

یه پرسپولیس و یه عالم ستاره که کلی عاشقم هواشو داره

الهی قهرمان عالم بشه سایه باختن از سرش کم بشه

امسال به هیچ کس امتیاز نمیده پرونده تساویشم سفیده

با تشویقای گرم و لطف خدا امسال میشه قهرمان آسیا

پرسپولیس امسال همه رو میبره نشون میده که همیشه سروره

عشقش تو قلبمون همیشه زندس قرمز ما هرجا باشه برندس

تقویم لیگ و هر کی مینویسه بدونه که جام مال پرسپولیسه

نویسنده: رضادولتی ׀ تاریخ: شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

خدا کند

دلی که نشسته کنار پنجره زار می زند

 

و خواب دیده ام شبی مرا کنار می زند

غروب ها که می شود خیال چشم های تو

تو را دوباره در دل شکسته جار می زند

یکی نگاه می کند یکی گناه می کند

یکی سکوت می کند یکی هوار می زند

و عشق درد مشترک میان ماست با همه

کسی که شعر گفته یا کسی که تار می زند

درست مثل بازی گذشته های شاعری

که جای سنگ و گل به دوستش انار می زند

خدا کند به وعده اش وفا کند که گفته بود

شبی مرا به جرم عشق خویش دار می زند

نویسنده: رضادولتی ׀ تاریخ: شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

نامه هفدهم
اگر کاشفی از روی ناچاری سلام را برای آغاز نامه های دشوار از میان دنیای واژه ها بیرون نمی کشید حتی در

غاز هایمان هم با هم تفاهم نداشتیم به هر حال سلام :

از بس همه ی مردم دنیا بعد از سلام های مرسوم سرزمین خودشان حال همدیگر را پرسیدند من یکی دیگر

خسته ام . اگر حالت را می دانستم که برایت نامه نمی نوشتم ٬ تو هم اگر خواستی بدانی . . . بگذریم .

جایی خواندم که یکی داناتر از ما گفته بود ٬ دردناک تر از بیماری عشق را هیچ حکیمی به چشم ندیده است و

انسان دچار هر درد سختی هم باشد ٬ درد عشق او بر تمامی دردهای دنیا برتری دارد .

گفتند شنیدیم اما ما که نه دیدیم و نه چشیدیم ٬ بگذریم . . .

شاید اگر انتظار پاسخی برای این نامه داشته باشم لازم است عنوان یک نامه ی بی جواب دیگر را سرفصلش

کنم ٬ اما یک ندای درونی به من هشدار می دهد پاسخ یک نامه ی بی جواب هم تنها محض خاطر دیدار اول

بوده و بس ٬ باز هم بگذریم . . .

اینگونه که من و تو از همه ی چیزهای دشوار و ظاهرا کم اهمیت بی تفاوت می گذریم می ترسم یک روز از

همه چیز بگذریم حتی از آن هایی که گذشتن در محضر حضرت عشق گناهی نابخشودنی است .

از عصر لیلی و مجنون بسیار گفته اند ٬ گفته اند که خواستن توانستن است .

اما زیباتر آن است که نخواستن نتوانستن نیست ٬ تنها نخواستن است .

بهتر از تو می دانم و آسان تر از تو پیش بینی می کنم که بعد از خواندن این چند سطر آشفته تا چند روز چگونه

می شوی تا دوباره تحملم تمام شود و با چند پرسش و یک تورا به خدا ٬ این بار هم ببخش ٬ تمامش کنم و

تمام حرف هایی را که با هزار امید و آرزو سنگفرش سپیدی این نامه ی بی گناه کرده ام یک بار دیگر راهی دیار

فراموشی کنم و آخرش به این پرسش که : (( این حرف ها یعنی چه ؟ )) هم یک پاسخ رها کننده دهم اما

پیش از تکرار این حادثه می پرسم چرا ؟

جان آن خوشبختی که به قول خودت مضمن دعاهای پنهان توست ٬ یکبار تنها در خلوت آن شب هایی که از هر

دردی چشم بر هم نمی گذاری و خوابت نمی برد برای این تغییر ناگهانی پاسخی پیدا کن .

حکایت ما قصه ی دو غواص است که در نهایت صمیمیت برای صید مروارید به دریا می روند و یکی از آن ها

هرچه مروارید بیشتری صید می کند یک قدم آن سوتر می گذارد و نگاهش کم رنگتر به تماشای غروب های با

هم بودن معطوف می شود ٬ نه ٬ این بار دیگر نمی پذیرم که من اینگونه تصور می کنم و حالم خوش نیست .

می دانم بی حوصلگی عادت روزمره ی تمام انسان هایی است که اغلب ناخواسته لحظه های عمرشان را با

حادثه تزیین می کنند ٬ چرا تنها ما از این حادثه ی خاکستری مثتثنی ایم و تمام عشق های بدل شده به

عادت را به حساب قحطی حوصله و نایابی دل خوش می گذاریم .

خداوند سهراب را بهشتی کنم اما این دلیل را اضافه می کنیم که او هم گفته :    (( دل خوش سیری چند؟))

دیگران مگر چگونه عشق می ورزند ؟ چگونه می شود باور کرد کسی که من از روی قشنگ ترین سوالش او را

انتخاب کردم خودش نیز در پاسخ این سوال دچار تردیدی وصف ناپذیر شده است .

چگونه می شود کاری کرد که عشق به عادت تبدیل نشود ٬ فرق بین عشق و عادت چیست ؟

پاسخ درست به خبرنگاری که به او پیشنهاد یک مصاحبه ی دیگر می دهم این است : فرق عشق و عادت

همان فرق پاییز و تاستان است ٬ همان فرق آذر و تیر ٬ آذر ماه نخست بود مثل آتش و تیر باز هم عصر تیر و

کمان است ٬ عصر کسالت خستگی ٬ عصر شکستن قلب گنجشکهایی که با یک شاه دانه که هیچ با یک دانه

فریب می خورند و از درد اسارت تنها خود را به در و دیوار قفس می کوبند تا یکی . . . و یک شاعر هنوز مصون

مانده از سنگ و سیمان لقب برانده ی پرنده های قفسی را برای آن ها هدیه می فرستند .

چگونه است که او از فرسنگ ها دورتر می داند که این گنجشک ها مدتهاست به درد بی درمان بی کسی

عادت کرده اند و این باز هم فرق دیگر عشق و عادت است . به راستی که تقدیر چه قاضی دور از عدالتی

است که همیشه صلاح می داند بعضی با گذشته هایمان زندگی کنند و بعضی را به آینده ای که هرگز نمی

رسد ٬ دلخوش می کند و من هر چه نگاه می کنم گذشته ها زیباترند .

همان حرف های نامه ی بی جواب پیش  همه چیز اولش خوبست  ٬ عشق اولش خوبست  ٬ گرما اولش

خوبست  ٬ تعطیلات اولش خوبست ٬ گیلاس اولش خوبست ٬ و حالا اضافه می کنم ذوق اولش خوبست ٬

آشنایی اولش خوبست و آتش هم اولش خوبست .

همیشه با خود گفته ام همچنان که نیمی از عشق به شهامت گفتنش است ٬ نیم دیگر آن به شهامت اعتراف

برای بیان دلایل نگفتن است و چقدر زیباست اگر کسی در میان راه حس کرد گرد و غبار سواران دشت عشق

گوشه ی راست چشمش را بدون اینکه عاشق کسی باشد و دلش برای کسی تنگ شود خیس می کند

خیلی راحت انصرافش را روی یک برگه زرد بنویسد و به آب روان بسپارد ٬ اما افسوس ما همه آمدنمان را جاز

می زنیم و رفتنمان را پنهان می کنیم تا دلمان هم پیش کسی باشد که ترکش می کنیم و هم پیش آن کسی

که به نزدش می رویم تا آن اولی اولی خبر از ماندن تکه ی دیگر دلمان در نزد دیگری نداشته باشد ٬ حق با

شاعران دل کنده از آدمهاست .

عصر ما عصر کسانی است که نه تنها در برابر خواندن شعر بلکه برای از دست دادن صاحب آن نیز یک دقیقه

سکوت نمی کنند ٬ عصر آن هایی که چند ساعت طولانی دوری را با دو دقیقه برابر می دانند ٬ عصر آن هایی

که گله را نه تنها به حساب سنگین تر بودن وزنه ی عشق طرف مقابل نمی گذارند بلکه از بیان آن نیز احساس

کسالت می کنند و آن قدر ابرو به هم نزدیک می کنند تا کسی که شهامت دارد غرورش را تکه تکه کند با آن

که می دانند حق با اوست و او راحت می تواند قضیه ی هندسی و دایره وار عشق را با یک خداحافظی خاتمه

دهد اما این کار را نمی کند .

به خدا عشق معامله ی بدیست که در آن زندگیت را به قیمت هیچ می بخشی و آخر سر هم چیزی به نام

اعتماد را از تو می گیرند تا شاید خلاصت کنند ٬ اما دریغ از جرعه ای رهایی ٬ حق با توست اگر مفهوم این

سطرهای آشفته را درنیافته ای و اگر مثل من هنگام نوشتن تنها تجربه ات کمی سرگردانی روی به ابهام باشد

تو هم اینگونه می نویسی .

چه باید کرد اگر بخواهی حقیقت را بنویسی نامه سرنوشتی خوش تر از این نخواهد داشت . خستت نکنم ٬

حرف از تمام کردن نیست ٬ حرف از علت تمام شدنست ٬ حرف از پایان دادن نیست ٬ حرف از چگونگی پایان

ندانست . حرف از امانتداریست ٬ حرف از کلیدست ٬ حرف از مراقبت ویژه ی قلب هاییست که دارند زیر دست

حکیم نا آگاه زمانه از دست می روند ٬ حرف از خط صافیست که اگر روی شیشه بیفتد آن دو ماهی ناخواسته

به ساحل پرت می شوند . حرف از آغازست . از آذر ٬ از آبان ٬ از مهر ٬ از پاییز ٬ از عشقی که دو روز از آتش

کوچک ترست ٬ اما می تواند سالها از آن بزرگتر باشد ٬ می تواند رعد و برق باشد ٬ خورشید باشد ٬ بدون حفظ

فاصله ی طبیعی اش از زمین . صحبت از خستگی نیست اگر خسته باشی که عاشقیت جایی بین زمین و

آسمان دچار اشکالست و اگر عاشق باشی که خسته نمی شوی ٬ صحبت از آغازهاست از روزهایی که مثل

بازی کودک هاس کودکستانی قهر و آشتیمان روی هم یک دقیقه بیشتر طول نمی کشید صحبت از عصریست

که قسم خوردن به جان یکدیگر کار آسانی نبود ٬ عصر شعر درمانی ٬ عصر نگرانیهای یک دقیقه تاخیر ٬ عصر

رقابت دل ها نه کوتاهی و بلندی بیت ها ٬ عصر خداحافظی هایی که از سلام قشنگ تر بود ٬ عصری که عشق

هنوز زیر رنگ عادت زنگ نزده بود عصری که رنجاندن گناه بزرگی بود و بیان رنجیدن هم مجازات قهر و تنبیه چند

ساعت دوری نداشت .

عصر صداقت محض ٬ عصر درخشش حقیقت آن چنان که می شد زمستان همه ی مردم دنیا را با آن گرم کرد ٬

عصر من و تو ندارد ٬ عصر هرچه تو بخواهی ٬ عصر هرچه تو بگویی فرقی نمی کند ٬ عصر امکان ندارد جان تو را

به خاطر چیزی به این سادگی قسم بخورم ٬ عصر عشق عصر گفتن دلم خیلی برایت تنگ شده بود ٬ عصر شب

های ببینم چه کسی زودتر می گوید دوستت دارم ٬ عصر افتخار به شدت عشق ٬ عصر نابودی غرور ٬ عصر

شرمساری مجنون از هرچه صحرا و بیابانست ٬ عصر اگر امروز حرفی زدم که تو . . . و پاسخ این چه حرفیست

مگر می شود . . . عصر با هیچ کس حرفی نزن ٬ عصر محدودیت های جذاب ٬ عصر قوانین دشوار ٬ عصر

استدلال هایی که کوچکترین منطقی آن ها را توجیه نمی کند ٬ عصر حکومت عشق ٬ عصر لذت بخش ترین

اختلاف دنیا بر سر آن که چه کسی بیشتر دیگری را دوست دارد ٬ عصر شرط بندی های عاشقانه بر سر عکس

هایی که دادن و ندادنشان کلی ذوق و شوق داشت ٬ عصر تو بیشتر دوسم داری یا من و لذت بی پاسخ

ماندنش که به یک دنیا می ارزید .

خطر تحلیل رفتن مهربانیست ٬ کم کم دارد ریشه ی نا آرام عاشقیمان را تهدید می کند . انگار امسال همه با

کمبود باران و آب مواجه اند ٬ گمان می کنم علت نرسیدن کلاغ ها در قصه های مادربزرگ اینست که :

آن ها همیشه به دنبال کسی که فرق میان عشق و عادت را بداند آواره اند و عزمشان را جزم کرده اند که تا

مقصدشان را پیدا نکنند به خانه نروند و تا حالا هم اینگونه اند که می بینی .

نمی دانم چرا این ها را برای تو نوشته ام شاید دلتنگی های چند ماهه ام ته نشین شده اند و کار دست

سپیدی کاغذهای این نامه داده اند ٬ اما به هرحال دلم می خواهد به دوستت دارم هایمان برگردیم . یک تکه

مه شیری غرور دارد روزگار سپید آرزوهایمان را سیاه می کند . جز عشق به چه می شود نازید در عصری که

گران ترین کالای عالم دلست اگر خیانتی در کار نباشد کم کم باید پرونده ی این نامه را هم بست و تنها آن را به

عنوان سندی یادگاری در صندوقچه ی اسناد یک عشق هشت ماهه پناهن کرد . راستی دیدی دوم مرداد هیچ

کس یادش نبود که چندم مردادست و چقدر در حق عدد هشت در یک عشق ظلم شد و ما غافل بودیم .

مهم نیست ٬ از آن مهم نیست هایی که خیلی مهم است ٬ اما باز هم بگذریم . . . تو را به جان آن کسی که

دوستش داری و من نمی دانم کیست و این بار نمی دانم یک واقعیت محض است  ٬ از آن نمی دانم هایی که

شبیه می دانم است یک ساعت از طلایی ترین لحظه هایت را برای تحلیل این ته نشین شده های ساحلی

کنار بگذار  ٬ به خدا به ضرر تفکر قشنگت تمام نمی شود  ٬ لااقل پاسخت سبکم می کند .

مثل خودت

(( تو قاضی و من متهم                               خدام یه شاهد اون بالا ))

اشتباه نشود روح مجنون هرگز کسی را که از عشق خسته شود نخواهد بخشید و من از آن هایی هستم که

اگر روح سرفصل عاشقی های دنیا از من آزرده باشد خواب به چشمم نخواهد آمد ٬راستی نکند نقاشی های

ناشیانه ی این قلم فرسوده خاطر نازنینت را زنگ آزار بزند و نکند گمان کنی من از آن همسفر هایی هستم که

میان راه خستگی را بهانه می کنند و شهامت اعترافش را ندارند . به خدا به سختی قسم می خورم و به

سختی هم می نویسم . به جان عزیز خودت  ٬ نه  ٬ من هنوز همان مسافر روزهای نخستم که اگر گاهی

چیزی را فراموش کند از همسفر دانایش می پرسد و حاضر است تا هروقت که تو بخواهی برای ساختن آن قصر

رویایی با پنجره های سرخ  ٬ روزها رو به دفتر خاطراتش گره بزند .

خوب می دانم به روزگار نمی شود خرده گرفت اما به عاشق چرا ٬ گیریم که روزگار توانایی دور نگه داشتن ما را

داشته باشد تکلیف دلهایمان که دست او نیست . بگذار برای گفتن دوستت دارم امروز که نشد باشد برای فردا

را بیاوریم  ٬ نگذار غرور را بهانه کنیم . عشق دارد زیر سایه ی بی اعتنایی های من و تو بزرگ می شود  ٬ بگذار

ما تربیت کنندگان خوبی باشیم پس یک قرار قطعی نقره ای می گذاریم (( صبر از من و بی قراری از تو )) . آن

قدر عاشق می شویم که تشخیص اینکه چه کسی عاشق ترست برای خودمان مشکل باشد چه رسد به

دیگران  ٬ البته به شرط آن که هنوز همان کسی باشی که پاسخ نامه ی بی جوابم را با عشق داد .

یک بار دیگر می نویسم مواظب آن چیز هایی که اگر بشکنند جبرانشان کار من و تو نیست ٬ باش .

به امید اینکه روزی نزدیکی دلها و دست ها و دیده ها فکر نامه را از سرهایمان بیرون کند . سه روز از هشت

ماهگی عشقمان گذشته .

 

                                                                                            دوستت دارم

نویسنده: رضادولتی ׀ تاریخ: شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

با همه میبینمت ٬ با همه کس
ندارم بشنومت از این و اون

 ببینم عکستو تو آلبوم عکس دیگرون

نمیتونم ببینم با همه مهربونیتو

با منی که یه عمریه دیوونتم ٬ نا مهربون

 با همه میبینمت با همه کس به جز خودم

 تقصیر من چیه که عاشق چشم تو شدم ؟

دیگه طاقت ندارم تو رویای کسی باشی

دنیای منی ٬ محاله دنیای کسی باشی

عمریه داد می زنم زیبا فقط مال منه

 نمی تونم ببینم تو زیبای کسی باشی

با همه میبینمت با همه کس به جز خودم

تقصیر من چیه که عاشق چشم تو شدم ؟

دیگه طاقت ندارم ٬ زیبا چقدر سفر میری

به خدا رو کره زمین باشی هدر میری

می دونم ٬ توی قایم باشک تلخ روزگار

یه روز از دست چشای این دیوونه در میری

 با همه میبینمت با همه کس به جز خودم

تقصیر من چیه که عاشق چشم تو شدم ؟

دیگه طاقت ندارم همه تو رو نشون می دن

وقتی که میبیننت ٬ دستاشونو تکون می دن

 قیمت ناز نگات ٬ هرچی باشه من می خرم

 بقیه رد می شن و همه می گن گرون می دن

 با همه میبینمت با همه کس به جز خودم

 تقصیر من چیه که عاشق چشم تو شدم ؟

 دیگه طاقت ندارم توام منو دوس نداری

 خودتم از همه بیشتر منو تنها میذاری

 می دونی نه روزگار ٬ نه مردمش ٬ نه تو ٬ نه عشق

 قدیما به این می گفتن ٬ غریبی ٬ بدبیاری

 با همه میبینمت با همه کس به جز خودم

تقصیر من چیه که عاشق چشم تو شدم ؟

دیگه طاقت ندارم بخونمت تو هر غزل

 گل ارکیده بیارن واسه تو بغل بغل

 تو که بهتر می دونی ٬ هیچکس دیگه نمی گفت

به چشای مثل ماه نازنین تو ٬ عسل

 با همه میبینمت با همه کس به جز خودم

تقصیر من چیه که عاشق چشم تو شدم ؟

 دیگه طاقت ندارم پروانه هات فراوونن

 اونا از دیوونگیم بی خبرن ٬ نمیدونن

اما من یه روز میام انقده فریاد میزنم

 تا برن تمام عاشقایی که تو میدونن

 با همه میبینمت با همه کس به جز خودم

 تقصیر من چیه که عاشق چشم تو شدم ؟

 دیگه طاقت ندارم بپیچه موجای صدات

کسی عکسی داشته باشه از طلوع خنده هات

 نمی خوام حتی کسی یه شاخه گل بهت بده

 همه ی گلا رو من یه روز میریزم زیر پات

 با همه میبینمت با همه کس به جز خودم

 تقصیر من چیه که عاشق چشم تو شدم ؟

دیگه طاقت ندارم همه تو رو طلب کنن

 از آتیش عشق تو یا بسوزن یا تب کنن

مگه من مرده باشم که بذارم چندتا دیگه

 روزشونو به هوای دیدن تو شب کنن

 با همه میبینمت با همه کس به جز خودم

تقصیر من چیه که عاشق چشم تو شدم ؟

دیگه طاقت ندارم ببینمت با دیگری

دسای کسی باشه تو اون دسای مرمری

نمی تونم ببینم من دیوونت باشم و تو

 بی تفاوت از کنار یه دیوونه بگذری

با همه میبینمت با همه کس به جز خودم

تقصیر من چیه که عاشق چشم تو شدم ؟

دیگه طاقت ندارم دنیا برام جهنمه

عکساتو همیشه میبینم تو دستای همه

تو بیا و محض خاطر کسی که دوس داری

بگو که عاشق تر از هرکسی که دیدی ٬ مریمه

با همه میبینمت با همه کس به جز خودم

تقصیر من چیه که عاشق چشم تو شدم ؟

تقصیر من چیه که عاشق چشم تو شدم

دیگه طاقت ندارم ٬ با خیلیا نس می دی

خیلی راحت با غریبه آشناها دس می دی

 می دونم اگه یه ذره دیگه ایراد بگیرم

همه ی شعرا و نامه های من رو پس می دی

با همه میبینمت با همه کس به جز خودم

تقصیر من چیه که عاشق چشم تو شدم ؟

دیگه طاقت ندارم دلم برات تنگ شده

غم تو رو شونه هام یه کوهی از سنگ شده

تو صدات یه چیزیه خیلی منو میترسونه

حتی من بهم میگه مهر تو کمرنگ شده

با همه میبینمت با همه کس به جز خودم

تقصیر من چیه که عاشق چشم تو شدم ؟

دیگه طاقت ندارم تو نمیخوای ببینمت

گل من فک میکنی میخوام بیام بچینمت

دوس دارم یه وقت کوتاه بذاری برای من

توی لحظه های فیروزه ای و ناب و کمت

با همه میبینمت با همه کس به جز خودم

تقصیر من چیه که عاشق چشم تو شدم ؟

دیگه طاقت ندارم دلم یه گوله آتیشه

گل من تو هم که دائم میگی اینجور نمیشه

حق داری ٬ من دیوونم تو که گناهی نداری

نمی تونی بسوزی پای یه عاشق همیشه

با همه میبینمت با همه کس به جز خودم

تقصیر من چیه که عاشق چشم تو شدم ؟

دیگه هم تو کار داری هم ماجرا طولانیه

هوای چشم منم ابریه و طوفانیه

زیبا جون اگر یه وقت حرفی زدم به دل نگیر

اوج دیوونگیا تو بیتای پایانیه

با همه میبینمت با همه کس به جز خودم

تقصیر من چیه که عاشق چشم تو شدم ؟

شنیدم امسال دیگه میخوای بیای تولدم

کلی شرمنده ی این حرفایی که زدم شدم

با همه میبینمت با همه کس به جز خودم

تقصیر من چیه که عاشق چشم تو شدم ؟

چه بیای و چه نیای من همیشه شرمندتم

همیشه مزاحم اخم و نگاه و خندتم

میدونی عاشقتم به این دلیله که همش

نگران حالا و گذشته و آیندتم

با همه میبینمت با همه کس به جز خودم

تقصیر من چیه که عاشق چشم تو شدم ؟

زیباجون اینو بذار تو برگه های چکنویس

نمیگم نخون ٬ بخون و بعدشم روش بنویس

اگه خوب نگاه کنی ٬ میبینی که مونده رو اون

رد اشک دوتا چشم عاشق و ابری و خیس

با همه میبینمت با همه کس به جز خودم

تقصیر من چیه که عاشق چشم تو شدم ؟

زیباجون منو ببخش ٬ عاشقتم اما بدم

توی این دنیا ٬ فقط دیوونگی رو بلدم

من میمیرم واسه هرچی که بگی هرچی بخوای

به دلت نگیر که این حرفو یه عالمه زدم

با همه میبینمت با همه کس به جز خودم

تقصیر من چیه که عاشق چشم تو شدم ؟

نویسنده: رضادولتی ׀ تاریخ: شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

وقتی کسی رو دوست داری
وقتی کسی رو دوس داری ، حاضری جون فداش کنی 

 حاضری دنیا رو بدی ، فقط یه بار نیگاش کنی

به خاطرش داد بزنی ، به خاطرش دروغ بگی

رو همه چی خط بکشی ، حتی رو برگ زندگی

وقتی کسی تو قلبته ، حاضری دنیا بد باشه 

 فقط اونی که عشقته ، عاشقی رو بلد باشه 

 قید تموم دنیا رو به خاطر اون می زنی

خیلی چیزا رو می شکنی ، تا دل اونو نشکنی

حاضری که بگذری از دوستای امروز و قدیم 

 اما صداشو بشنوی ، شب ، از میون دوتا سیم

حاضری قلب تو باشه ، پیش چشای اون گرو

فقط خدانکرده اون یه وقت بهت نگه برو

حاضری هرچی دوست نداشت ، به خاطرش رها کنی 

 حسابتو حسابی از مردم شهر جدا کنی

حاضری حرف قانونو ، ساده بذاری زیر پات 

 به حرف اون گوش کنی و به حرف قلب با وفات 

 وقتی بشینه به دلت ، از همه دنیا می گذری 

 تولد دوبارته ، اسمشو وقتی می بری

حاضری جونتو بدی ، یه خار توی دساش نره 

 حتی یه ذره گرد و خاک تو معبد چشاش نره

حاضری مسخرت کنن تمام آدمای شهر

 اما نبینی اون باهات کرده واسه یه لحظه قهر 

 حاضری هرجا که بری به خاطرش گریه کنی 

 بگی که محتاجشی و به شونه هاش تکیه کنی

حاضری که به خاطر خواستن اون دیوونه شی

 رو دست مجنون بزنی ، با غصه ها ، همخونه شی

حاضری مردم همشون تو رو با دس نشون بدن

دیوونه های دوره گرد واسه تو دس تکون بدن

حاضری اعتبارتو به خاطرش خراب کنن

کار تو به کسی بدن ، جات اونو انتخاب کنن

نویسنده: رضادولتی ׀ تاریخ: شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

ماجرای دوتا گل سرخ
گل سرخ قصمون با شبنم رو گونه هاش

دوباره دل داده بود به دست عاشقونه هاش

خونه ی اون حالا تو یه گلدون سفالی بود

جای یارش چه قدر تو این غریبی خالی بود

یادش افتاد که یه روز یه باغبون دو بوته داشت

یه بهار اون دو تا رو کنار هم تو باغچه کاشت

با نوازشای خورشید طلا قد کشیدن

قصشون شروع شد و همش به هم می خندیدن

شبنمای اشکشون از سر شوق و ساده بود

عکس دیوونگیشون تو قلب هم افتاده بود

روزای غنچگیشون چه قدر قشنگ و خوش گذشت

حیف لحظه هایی که چکید و مرد و برنگشت

گلای قصه ی ما ٬ اهالی شهر بهار

نبودن آشنا با بازی تلخ روزگار

فک می کردن همیشه مال همن تا دم مرگ

بمیرن ٬ با هم میرن از غم باد و تگرگ

یه روز اما یه غریبه اومد و آروم و ترد

یکی از عاشقای قصه ی ما رو چید و برد

اون یکی قصه ی این رفتنو باور نمی کرد

تا که بعدش چیده شد با دستای سرد یه مرد

گلای قصه ی ما عاشقای رنگ حریر

هرکدوم یه جای دنیا بودن و هر دو اسیر

هیچکی از عاقبت اون یکی با خبر نبود

چی می شد اگه تو دنیا ٬ قصه ی سفر نبود

قصه ی گلای ما حکایت عاشقیاس

ما یاسا ٬ پونه ها ٬ اطلسیا ٬ رازقیاس

که فقط تو کار دنیا ٬ دل سپردن بلدن

بدون اینکه بدونن ٬ خیلیلا خیلی بدن

یکیشون حالا تو گلدون سفال ٬ خیلی عزیز

اون یکی برده شده واسه عیادت مریض

چه قدر به فکر هم اما چه قدر در به درن

اونا دیگه تا ابد از حال هم ٬ بی خبرن

روزگار تو دنیای ما قربونی زیاد داره

این بلاها رو سر خیلی کسا در میاره

بازیاش همیشه یک عالمه بازنده داره

توی هر محکمه کلی برگ و پرونده داره

این یه قانون شده که چه تو زمستون ٬ چه بهار

نمیشه زخمی نشد از بازیای روزگار

اگه دست روزگار گلای ما رو نمی چید

حالا قصه با وصالشون به آخر میرسید

ولی روزگار ما همیشه عادتش اینه

خوبا رو کنار هم میاره ٬ بعدم میچینه

کاش دلایی که هنوزم میتپن واسه بهار

در امون بمونن از بازیای تلخ روزگار

نویسنده: رضادولتی ׀ تاریخ: شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

نمی ذارم
نمی ذارم تو رو از من بگیرن

حتی تو عالم عکس و نقاشی

روی پیشونی سرنوشتته

تو باید فقط مال خودم باشی

نمی ذارم که تو رو بدزدنت

جای تو فقط رو چشمای منه

توی فال من فقط اسم توئه

کسی که چشاش مث تو روشنه

نمی ذارم این همه خاطرمون

پنهونی کنج یه خورجین بمونه

قسمت طالع تو سفر بشه

واسه من یه درد سنگین بمونه

نمی ذارم اونا که کم عاشقن

من و از خیال تو جدام کنن

نمی ذارم تو بری که آدما

همشون با سرزنش نگام کنن

نمی ذارم توی خلوتت کسی

بیاد و با شادی با تو دس بده

اون باید لذت این دس دادنو

به من و خاطره ی تو پس بده

نمی ذارم کسی جز خودم یه روز

با تو و با رویاهات کنار بیاد

تازه از تولد تو حق داره

توی هر پس کوچه ای بهار بیاد

نمی ذارم که نوازش کسی

سب ناز مژه هاتو خواب کنه

نمی ذارم خونه ی آرزومو

کسی با اومدنش خراب کنه

نمی ذارم یه غریبه با نگاش

پادشاه دل بی ریات بشه

من میخوام خودم پسرتشت کنم

نمی ذارم که کسی خدات بشه

نمی ذارم به بهونه ی کسی

عشق و دنیای منو یادت بره

تو یه عمره دیگه زیبای منی

با یه دنیا اعتماد و خاطره

نمی ذارم تو رو صیدت بکنن

نمی ذارم که تو از پیشم بری

ولی توی سرنوشتم ٬ می بینم

تو نمی مونی پیشم ٬ مسافری

نمی ذارم جای من کسی شبا

بالای سرت لالایی بخونه

نمی ذارم دلی که مال منه

پیش بیگانه امونت بمونه

این نذاشتن چقدر خوبه ٬ ولی

آخه من که اختیاری ندارم

تصمیما رو همیشه تو میگیری

من چجوری میتونم که نذارم

تازگی خیلی سفارش می کنی

می گی کم کم دیگه وقت رفتنه

زیبا جون تو می خوای از پیشم بری ؟

از تو انقدر فقط سهم منه ؟

نمی خوای جواب بدی من می دونم

داشتن زیبا یه کار ساده نیست

مریمت شرایط و لیاقتش

واسه ی یه مژتم آماده نیست

ترس رفتنت دیوونم می کنه

ولی این دیوونه که کاره ای نیست

زیبا چش به رات می مونم همیشه

تنها دل خوشیم اینه چاره ای نیست

نویسنده: رضادولتی ׀ تاریخ: شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

نامه شانزدهم
به نام اون مهربونی که منو دیوونه تو کرد و تو رو دیوونه دیگری . عزیزم سلام ! حالا که دارم از چکه های

کوچیک اشک واسه کلمه های آشفته ی ذهنم یه چیزی شبیه قایق می سازم اینجا شبه ، نه فکر کنی

حالا شبه ، نه عزیزم همیشه شبه تا تو یه وقتی ، یه روزی از راه دور با یه فانوس نقره ای بیای و یه ریزه

نور بپاشی رو غریبی این دشت . آره واست می گفتم اینجا شبه ، چند چکه از تولد تیر گذشته ، مردم

غرق خوابن ، یه دسته تو خواب ناز و یه دسته تو خواب غفلت ، شایدم همونایی که تو خواب غفلتن ،

چشاشون به آسونی رو هم رفته و به خواب ناز فرو رفتن ، ماه خودشو پخش کرده تو دشت آسمون ،

دست آرزوهای یه آدم غریب تو کوچه پس کوچه های دیار غربت از دستش رها شده و اون داره تو جنگل

آدمای جورواجور دنبالش می گرده ، چندتا رود کوچیک دارن به اتفاق هم با کلی ذوق و شوق می ریزن به

اقیانوس ، یه نسیم خنک داره زلفای بید مجنون پشت یه باغ متروکو با احتیاط شونه می زنه مبادا بید

مجنون دردش بیاد و با صدای آه کشیدنش شاپرکایی که زیر اون لونه دارن خوابشون آشفته بشه ، یه

دختر عاشق وایساده تو ساحل دریا و با وحشت داره به حلقه ی طلایی کوچیک توی انگشتش نگاه

میکنه و زیر لب زمزمه می کنه ، یه فانوس هم توی دستای نگرانش در حال لرزیدن و نور پاشیدنه ،

دخترک گمشدشو از دریا می خواد ولی دریا با تموم مهربونیش که من و تو ازش سراغ داریم ، بی اعتنا

به التماس دخترک مث گذشته موجای بلندشو به صخره های کنار ساحل تقدیم می کنه و حتی از روی

ترحم یه نگاه به دختر نمی اندازه ، آره عزیزم حالا که دارم برات می نویسم شاید دو دست نیازمند موندن

بین زمین و آسمون ، اما یه دل شکسته زودتر از اون دو تا دست ، پرکشیده و رفته تا ملکوت داره اون بالا

واسه خوشبختی چشمای ناز اونی که بیشتر از همه دوستش داره دعا می کنه شاید حالا یه عاشق

بی قرار از شدت دیوونگی ستاره های خیالی آسمون رویاهاشو می شمره و چون هیچ وقت تمومی

ندارن خوابم به چشماش نمیاد ، شاید تو این تاریکی محض یه آدم غریب دور از چشم اونی که تمام

زندگیشو با چشماش ازش گرفته ، تفال زده به کتاب سرنوشت ، اما حیف که می دونه هرورقی در بیاد

یکی از خاطره های غم انگیزشه که تکرارش دیگه آرومش نمی کنه شایدم یکی مثل من داره واسه یکی

مثل تو یه چیزایی می نویسه که می دونه همیشه همین شکلی مثل یه سوال بی پاسخ باقی می

مونن ، اما نمیدونم چرا می نویسم ، شاید به همون دلیلی که اسمش بی دلیلیه . حالا شاید یه شاعر

لحظه های دلتنگی داره واسه شعر ناتموم خوشبختیش با خواهش و تمنا از بین گل و درخت و شاپرکای

بی خواب قافیه پیدا می کنه ٬ یکی ام شاید آب رنگ خاطره های بد و خوب گذشتشو پخش کرده روی

تابلوی خط خطی و آشفته ی ذهنش تا ببینه آخر و عاقبت نفس کشیدناش زیر سقف این آسمون کبود

به کجا می کشه .

یکی شاید حالا تو این دم دمای بامداد تابستون با حوصله ی غلیظ یه دستی به سر و روی گلدونای

اطلسی باغچه شون کشیده و بلا اشکای زلالش ایوون مرمری خاطره های نازنین گذشته شو شسته و

آب پاشی کرده ٬ بعد داره با دستای خسته ش ریزه های خاطره رو آروم آروم رو طاقچه ی بلند یادگاریش

 می چینه مبادا زیر دست و پای گلدونا بمونن و محو بشن .

آره عزیزم اینجا شبه ٬ یه شب تابستونی کوتاه ٬ اما همه ام خواب خواب نیستن ٬ یکی شاید رو به روی

تابلوی دوستت دارم یادگاری اونی که تموم زندگیشه وایساده و داره با گونه های سرخ از خجالت ازش

می پرسه (( یعنی واقعا دوسم داری ؟ )) یکی ام داره زیر نور مهتاب چشماشو صرف نوشتن شعر

سعدی می کنه ٬ تا حالا هزار و یکبار نوشته همه عمر بر ندارم . . . اما ندارمشو بد نوشته همش سر

میم آخر خراب شده و اون دوباره از اول شروع کرده به نوشتن ٬ یکی ام اون دورا پشت مه تردید اونجا که

آدماش همه مث صخره های کنار دریا فقط آدمو تماشا می کنن یه جام بلور گذاشته کنار دستش هی پر

اشکش می کنه می بره می پاشه تو کوچه و برمیگرده ٬ زمستون و تابستون نمیشناسه ٬ همیشه

پنجرش بازه ٬ خودشم اگه بیدار باشه پشت پنجرس ٬ خوابم که باشه یعنی یه وقت اشتباهی چشماش

برن رو همدیگه ٬ همش خواب پنجره های بازو میبینه ٬ و دونه های اسفندی که واسه سفرکرده ی

نازنینش دود می کنه ٬ یکی ام یه عکس قشنگ گذاشته کنارشو  داره باهاش درد و دل می کنه ٬ گاهی

عکسو نوازش می کنه ٬ گاهی میذارتش رو قلبش ٬ گاهی ام رو چشاش ٬ رو مژه های خیس و بارون

خوردش ٬ یه وقتم براش شعر میخونه ٬ فال میگیره ٬ بی پرده واست بگم با عکسه زندگی می کنه ٬

میدونم عزیزم من واسه تو نامه می نویسم اما قصه ی ساکنان اون طرف دنیا رو هم برات نوشتم .

ببخش حالا دیگه از تو واسه خودت می نویسم . راستش دوریت بدجوری دیوونم کرده ٬ عکست همچین

افتاده تو حوض خاطره هام که انگار داره از تو آب صاف و شفافش باهام حرف می زنه ٬ ماهیای قرمز و ناز

یادگاریت گاهی از زیر آب بالا میان و بیشتر به این دل آتیش میزنن تا میام دو کلام حرف عاشقونه بدرقه

راه آبیشون کنم غیبشون میزنه ٬ روزگارو میبینی حالا ماهیا هم دوس دارن سر به سرم بذارن ٬ نازنین

مریم ٬ با تابستون چه میکنی ؟ به نظرم تابستون امسال همه ی گرماشو رو پیشونی آدمای خسته

نریخت نصفیشم ریخت رو دلا و آتیشا رو شعله ور تر کرد . کاش همه ی گرمارو می ریخت رو گونه های

سرخ و پیشونی های بخار گرفته ٬ اینجوری خیلی بهتر بود لااقل خیال دلای عاشقی که حرارت داغشونو

تازه تر می کنه آسوده تر میشد ٬ راستی تو می دونی چرا امسال تاستون اون اتفاقایی که نباید بیفته

زودتر از اونی که فکرشو بکنی می افته ٬ اما اونایی که باید بیفته هیچ وقت نمی افته ٬ و ماها اغلب

گرفتار دسته دومیم ٬ یه چیزی مث یه کوله بار پر فکرای آشفته با چندتا نگرانی بی دلیل و یکی دو تا غصه

کم رنگ تو حاشیه ی متن بلند زندگی آزردت کرده انگار وقتی می پرسم خسته از منی یا سرنوشت ٬

بعد یه کم مکث می مونی چی جوابمو بدی که هم راست باشه هم غصه های منو بیشتر از اینی که

هست نکنه ٬ همه ی لبخنداتو گذاشتی واسه فصل تولدت ٬ واسه جشن دلای دیوونه ٬ هیچ وقت دوست

نداشتم و ندارم واسه کسی چیزی بخونم ٬ فرقی نمیکنه چه شعر عاشقونه باشه چه متن پاییزی و غم

انگیز ٬ اما بذار این بارم برات اعتراف کنم من عاشق اون لحظه هام که واست شعر و نامه بخونم ٬ واسه

اون وقتایی که دور از چشمای دنیای پرهیاهوی اینجا تا آخرش قشنگ نگام می کنی ٬ جوری که دلم می

خواد ٬ لابه لاش یه چیزی اضافه کنم که هیچ وقت خوندنم تموم نشه باید اون وقتی که دور از نگاه چشم

عاشقم تمام مهربونیتو تو یه نگاه بلند و پرمعنی می ریزی و می پاشی رو حرارت گونه هام ٬ چشماتو با

احترام غرق بوسه کرد ٬ باید فرشته ها رو خبر کرد از اوج اون نگاه قشنگت واسه ستاره های آسمون

عکس یادگاری بگیرم ٬ باید اون موقع گلای سرخ پنهانی رو که تو حاشیه ی ارغوانی نگاه نازت نشسته

چید و تو گلدون خاطره ها واسه همیشه ابدیش کرد ٬ باید اون وقت فقط یه نقاش بود یه کسی بود که

وقتی عاشقیش گل می کنه هم نقاشه ٬ هم عاشق ٬ هم شاعره و هم پروانست ٬ باید مجنون بود ٬

خب می دونم وقتی تمام وجودم پیش چشمای نازت وقت خوندن می لرزه ٬ مث کبوتری که لای برفای

سفید زمستون ٬ آخرین لحظه های زندگیشو سپری می کنه با یه نگاه معصوم و عمیق جواب همه ی

نامه مو میدی ٬ اون وقت واسه اینکه بیشتر از این خجالت نکشم به روی منم نمیاری که آره یکی دو دیقه

ی پیش یکی داشت با تمام دلش جلوی چشات پرپر میشد ٬ بالاخره که اینجوری برات بگم سایه ی

لطفت افتاده رو تمام زندگیم ٬ با اینکه تو دیگه مث گذشته ها زود به زود اسممو صدا نمی کنی با اینکه

نمی دونم چرا داری به یه زندگی دیگه عادتم میدی ٬ اما من هنوز دیوونتم ٬ دیوونه ی موج نگاه نازنینتم ٬

وقتی با عبورش مثل صاعقه ٬ تمام شکوفه های آرزومو میریزه رو زمین تخیلم و میره .

دیگه حتی نمی دونمای عمیقتم مثل گذشته نیست ٬ دیگه با رغبت به پرسشام جواب نمیدی ٬ تازه اگه

جواب بدی ! یه سوال کنم جون اونی که دوسش داری منم ندیده به خاطر تو دوسش دارم نه که فکر کنی

اونجوری یه وقت . . . غصه نخور احترامشو دارم فقط همین ٬ خلاصه جون همون بهم میگی چی شد ؟ تو

حاشیه ی عشقمون با خطای ناز و سایه روشنای مهربون و سایبون مخملیش یه دفه چه اتفاقی افتاد ؟

اون موقع من و تو کجا بودیم وقتی یکی همه ی اون چیزی رو که پای عشقمون ریخته بودیم مث توتای زیر

درخت جمع کرد و برد و جادومون کرد .

آره عزیزم ٬ تو می دونی ٬ می دونی و نمیگی ٬ دلت نمیاد بگی شایدم هیچکدوم از اینایی که واست

گفتم نیست ٬ جون شمعدونیای صورتی من کاری کردم که خاطر ابریشمیت تحمل سنگینیشو نداشت ؟

چیزی که گفتم مجازاتش به اندازه ی چندتا دوست ندارمه ؟ واسه ی دیه این حرف آوردن یه قلب شکسته

کافی نیست ؟ با یه دل که تا حالا هزار تا آرزو کرده جلو چشای نازت قربونی بشه ؟ می دونم تموم که

شد با وجود همه ی سطرهای غم انگیزش بازم سکوت می کنی و سکوت یعنی . . . یادته اون وقتا

هرچقدرم که پیش هم بودیم واسه حرفایی که معلوم نبود یه هوا از کجا سرازیر میشن وقت کم می

آوردیم اما حالا درست برعکس اون وقتا همیشه یادت بود ٬ همه چی یادت بود ٬ یادت بود چی صدام

کنی ٬ چقد با مهربونی میگفتی مریم ٬ اما حالا سالی ٬ ماهی ٬ یه بارم که میای صدام کنی قبلش یکی

دو تا اسم میگی تا یادت بیاد اونی که هر لحظه هزار بار واست میمیره اسمش چیه ٬ نمی دونی که دلم

چقد واست تنگ شده ٬ هم واسه الانت ٬ هم واسه گذشتت ٬ تقصیر تو نیست ٬ نمی دونی چقدر

دوست دارم ٬ یادته با مریم گفتنت دنیا تکون می خورد اون وقت همه حسرت عشق مقدسمونو می

خوردن ٬ یه جوری میگفتی مریم که انگار هزارتا حرف نگفته لا به لاش پاشیده بودی ٬ شاید اون وقتا

مریمت بودم اما حالا . . . شاید اون وقتا یه کم دوسم داشتی یا این جوری نشون میدادی ٬ همون وقتا که

زیاد منتظرم نمی ذاشتی ٬ دلت نمی اومد تب غصه هام سر به فلک بکشه ٬ اما حالا ام گلی ٬ نازنینی ٬

حالا هم مثل اون وقتا عاشقتم ٬ می میرم واسه یه لبخند نازت ٬ جرقه ی یه نگاتو با هزارتا دنیا عوض

نمی کنم ٬ دلم می خواد زمین و آسمون و سیاره ها و ستاره ها آواره شن رو تک تک آرزوهام ٬ اما نگاه

قشنگ تو ٬ تو مسیر زندگی یه خراش کوچیکم برنداره ٬ فقط دلم می خواد بگی چیکار کردم ٬ می دونم

همیشه حق با تو ا............. تو لغت نامه عاشقی هزار و یک مولف بی قرار تا حالا این اصل نارنجی رو به

زبون تمام قلبای دنیا ترجمه کردم که همیشه حق با اونیه که خوابو ازت گرفته ٬ بجاش عشقشو پاشیده

تو سرزمین شرجی چشات ٬ لااقل علتشو برام بگو ٬ جون اونی که شقایق تره ٬ عاشق تره ٬ این بار بیا

و محض خاطر عاشقایی که یه شب آفتاب نزده دل و زدن به دریای سرنوشت و واسه همیشه تو گرگ و

میش هوا گم شدن ٬ سکوت نکن و راستشو بهم بگو ٬ زحمتی نبود روزی چند لحظه ی ناقابل خودتو بذار

جای من ٬ ببین چی می کشی ؟

گاهی خبر بگیر ببین اینی که به زور اسمشو گذاشتن زندگی چه جوری بدون تو ٬ به کام آرزوهای یه آدم

زهرش میشه ٬ یه لطفی کن هر ثانیه به این فکر نازنینت یادآوری کن ببین من چقد دوست دارم گرچه

خودش بهتر می دونه ٬ نکنه غصه بخوری نازنینم ٬ میخوام دنیا نباشه اگه یه دونه مروارید از آسمون اون

چشای نازت بریزه رو کتاب زندگیت ٬ آرزومه که تو مسابقه ی سرنوشت مدال اول خوشبختی رو بندازم تو

گردنت ٬ اون وقت آخر نگرانیته ٬ اون روز چه می کنی هردومون میریم یه جای خلوت واسه جشن تولد

آرزوهامون ٬ ماه و خورشید روشن می کنیم ٬ حالا یه کم صبر کن ٬ تحمل کنی ٬ کم کم امتحانا یکی بعد

دیگری تموم میشه و افتخارش واست می مونه و لذت زحمتای همیشگیت .

بی خبرت نذارم شمعدونیمون دیروز یه گل صورتی داد انقد بهت سلام رسوند که راستش از حسودیم

فقط یه کمیشو پاشیدم رو نامه ٬ گفتم اگه همه رو برات بگم ٬ یادت میره کی اصل نامه رو نوشته ٬ اون یا

من ؟ خلاصه که هنوز همون دخترکم ٬ همونی که اگه تو جنگل زندگی که آدما همه ی درختاشو بریدن و

جاش برجای بلند کاشتن ٬ دستمو از تو دستای مهربونت رها کنی راهشو همیشه گم می کنه ٬ بی

فانوس چشمات دخترک کجا رو داره بره جز هیچ ٬ از دور یک کهکشون ستاره ی پرنور رنگ دوست دارم با

یه سبد آرزوی کال رنگ انتظار با یه دنیا گل پونه هایی که روش حک شده منتظرتم واست می فرستم یه

آسمون کبوتر ٬ از اونا که چون عاشقن هرچی آزادشون کنی بازم برمیگردن تو قفس پیش صاحبشون به

نشونه ی پیمان سبزی که زیر کاج بلند اون کوچه ی بن بست اولا بستیم واست می فرستم ٬ دلم می

خواد یه سبد پر نارنج بذارم جلوی اسم قشنگت که هیچ وقت غبار رنج رو چشمای نازت نشینه ٬ تو

قفس دلم هنوز دو تا قناری عاشق به یاد عشقمون دارن نغمه ی غم انگیز می خونن ٬ یه نی لبک پر

آوازای محلی پرستوهای مهاجر فدای اولین کلامی که واسه جواب نامم میدی ٬ اگه ندی هم فدای لحظه

های سکوتت .

الهی آرزوهات تو گرمای زندگی برسند و کال نمونن ٬ الهی دس بلند نکرده ٬ نقلای اجابت دعات بریزه رو

سر تازه عروسای دشت خوشبختی ٬ الهی دس به خار بزنی گل بشه ٬ الهی شمعدونیای لب ایوون

شادیت هیچ وقت تب نکنه ٬ برگاشون بی هوا زرد نشه ٬ الهی هروقت خدای نکرده بغض کردی آنی بارون

بریزه و جای تو بغض آسمون بشکنه تا سبک بشی الهی اونی که دوسش داری بیشتر از تو دوست

داشته باشه ٬ بی قراریش انقدر سر به فلک بزنه که نه غرور تو بشکنه ٬ نه دل اون ٬ اون وقت اهل

آسمون یه کاری کنن که اون همونی بشه که تو میخوای ٬ یه خونه و دوتا گلدون و دو قناری و یه سقف

مرمری و دوتا مسافر که تو دو راهی جاده ی زندگی عاقبت بعد از کلی راه رفتن به هم می رسند ٬ سلام

می رسونند .

کاش یه معجزه ای بشه ٬ چه می دونم مثلا یه پیغامی از آسمون واست بیاد یکی بهت بگه که من چقد

دوست دارم این اخری اگه بشه دیگه هیچی نمی خوام ٬ اینم درد دلای دلم ٬ دلم می خواست خودش

فوران که کرد .

ببخش دیر شد ٬ حالا دیگه روی ماه تو با یه عشق عجیب از همین جا یعنی نزدیک نزدیک می بوسم و

میسپارمت به دست اونی که عشقتو سر دست دل من .

 

                                                               همیشگی ترین دیوونه و ابدی ترین عاشقت

نویسنده: رضادولتی ׀ تاریخ: شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

یک دروغ طولانی
آسمونا پرستاره                                 همه فصلامون بهاره

روی هر بام و دیواری                           پر عکس یادگاری

کهکشونا پر ماهه                              خبرای خوش تو راهه

پشت هر پنجره گلدون                       خونه هامون پر مهمون

کلبه ها پر چراغه                              گلای شب بو تو باغه

ساحل دریا پر از نور                           غصه از قلبای ما دور

باغچه ها پر ترانه                              پر شعر عاشقانه

چمدونا پر سیبه                               وسوسه چه بی نصیبه

شهر و کوچه پر بارون                        قصه ی لیلی و مجنون

ایوونا پر قناری                                 نه فراری ٬ نه حصاری

طاقچه ها خونه ی شمعدون              مهربونیا فراوون

یه قرار خیلی ساده                         زیر بید پیر جاده

وعده مون هرجا که خورشید             بیشتر از همیشه تابید

نویسنده: رضادولتی ׀ تاریخ: شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

سرش می شه ٬ سرم نشد
کاش که عشق و عاشقی ٬ جوون و پیر سرش می شد

اونی که خیلی دوسش دارم ٬ اسیر سرش می شد

کاش دلی که نمیدونم چرا قسمتم شده

آدم پر حیا و سر به زیر سرش می شد

اونی که عاشقشم کاش که بلا سرش می شد

معنی واژه ی تلخ مبتلا سرش می شد

اونی که همش منه ٬ دوس نداره تا ما باشیم

واژه ی رسمی و سنگین شما سرش می شد

اونی که عاشقشم کاش کمی شب سرش می شد

عاشقی با احترام و با ادب سرش می شد

عمریه تو حسرت گرمی دستاش می سوزم

اونی که منو سوزونده کاش که تب سرش می شد

اونی که عاشقشم کاش آرزو سرش می شد

معنی جمله ی ناز تو بگو سرش می شد

حرفامو که میدونم ٬ بخوام نخوام گوش نمیده

لااقل کاش تو قصه گفتگو سرش می شد

اونی که عاشقشم کاش گل یاس سرش می شد

صفری که هدیه ی اونه تو کلاس سرش می شد

کاش یه لحظه خودشو فقط به جای من میذاشت

شوق درد عاشقای بی حواس سرش می شد

اونی که عاشقشم کاش آسمون سرش می شد

جز دو رنگی ٬ یه کم از رنگین کمون سرش می شد

عمریه بهش میگم دیوونتم ٬ سکوتو هیچ نه که عاشقشم بشه ٬ کاش که جنون سرش می شد

اونی که عاشقشم کاش که وفا سرش می شد

شمع و پروانه و فانوس و خدا سرش می شد

نمی خوام تمام حرفامو بفهمه لااقل

کاش خود دوست دارم ٬ جدا جدا سرش می شد

اونی که عاشقشم کاش می میرم سرش می شد

واسه خاطر تو ماهو می گیرم سرش می شد

یه جوری زمزمه می کنه که از پیشش برم

لااقل کاش نمیشه ٬ کاش نمیرم سرش می شد

ای کاش اون فقط یه کم در به دری سرش می شد

اینکه می میره دل از بی خبری سرش می شد

کاش همه رنگایی که خودش می خواد و نمیدید

یه کمی رنگ من خاکستری سرش می شد

اونی که عاشقشم کاش که سفر سرش می شد

رفتن و هجرت و کوچ و بال و پر سرش می شد

نه دوسم داره ٬ نه میگه دوست نداشته باشمش

کاش یه بار منم به همرات ببر ٬ سرش می شد

اونی که عاشقشم کاش که جواب سرش می شد

میون هر کی که داره ٬ انتخاب سرش می شد

کاش جای خیلی چیزا که بلده فقط یه کم

عشق این عاشق و بی حد و حساب سرش می شد

کاش یه کم . . . منو نگاه کن ٬ تو وفا سرت می شد ؟

شمع و پروانه و فانوس و خدا سرت می شد ؟

من خودم یه وقتا دیدم نگران من میشی

ترس و کهکشان و گیتار و دعا سرت می شه ؟

ببینم قایم نکن خیلی چیزا سرت می شه

بدی و ز شتی قلب آدما سرت می شه

واسه ی همینه که خوب داری بازی می کنی

که همین حرفایی که زدم کجا سرت می شه

تو تمام دردامو سرت میشه ٬ سرت میشه

نه که حالا ٬ از اون اول همیشه سرت می شه

می دونی عاشقتم ٬ دلم برات شور می زنه

ولی بیشتر از می خوامش ٬ نمی شه سرت می شه

من می رم ٬ حرفای من یه روزی باورت می شه

شعر من کلید قفل زرد دفترت می شه

اما هر چی که شدی ٬ رسیدی به هرجا بدون

گفته بودم تو قد فرشته ها سرت می شه

من که هرچیزی نوشتم از تو باز سرم نشد

اینکه شاید نباشم کنار تو باورم نشد

فکرامو کرده بودم خواستم همین حالا برم

نذارش پای دروغ ٬ آره نشد برم ٬ نشد

نویسنده: رضادولتی ׀ تاریخ: شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

نامه پانزدهم
سلام به نازنيني كه ديروز عاشقيمان مرا بيش از غرورش دوست ميداشت اما امروز عاشقي كه بالا رفتن از

صخره ها كمي دشوارتر است غرورش را بيش از من دوست دارد .

هراسي نيست ما دل و ديده سپرديم به طوفان بلا . عزيزم يه گذر كوتاه از بن بست هاي سرگشتگي لااقل از

مثل هيچكس و . . . به هر عابر غريبه يا آشنايي خواهد گفت كه آدم هاي آمده و نيامده اين دنيا كم كم در

كارنامه اين زندگي سراسر نشيب و فراز مهر مردودي نزده اند .

امتحان ها را يا بايد گرفت يا بايد داد اما افسوس آن كسي كه ديروز عاشقيمان برگه ام را تا نقطه آخرش با دقت

تصحيح ميكرد نميدانم چرا گذرا نمره ام را با مداد سياه پايين برگه مينويسد و ديگر هيچ .

نميدانم چرا امروز قصه هايي كه تلخ است ولي حقيقت است و در آن صحبت از امروز آمده ي عاشقي و فرداي

نيامده فارغي است .نميدانم چرا كسي كه چند روز طولاني بهار با يك لحن آرام نقره اي خواست چيزي برايم

بنويسد نامش را در عالم بيگانگي جا گذاشت و نميدانم چرا مثل آن روزهاي گيلاسي و نرم و آرام زودتر از رسم

هميشه از من رنجيد و تمام حرفهايش را پشت تو را به خدا نرنج پنهان كرد و بي پرده گفت آن چه نبايد ميگفت .


نميدانم چرا كسي كه با احساسش دست نخورده ترين شيشه هاي دوردست روياهاي دلم را لرزاند مرا به

جرم برتري احساس بر عقل متهم مي كند و نميدانم چرا كسي كه خودش در پاسخنامه اي كه تمام ملاك

زيبايي زندگيم شد حسادتش را براي رسيدن قشنگ ترين بهانه دانست حالا عاقلانه از حسادت ناشي از

عشق من ايراد ميگيرد و نميدانم چرا همه چيز اولش خوبست .

تابستان اولش خوب است  گيلاس اولش خوب  است عشق اولش خوب است و زندگي هم اولش .


چرا كه هيچ چيز را نه ميداني نه ميفهمي و اگر بداني چقدر دانستن بد است هرگز دلت نميخواهد كه بزرگ

شوي تا بداني و بفهمي .

من دوست ندارم به قدر پلك بر هم زدن يك گل سرخ نيمه بازه برنجي و دوست ندارم با اين چند سطر پاسخ

آشفته دست روي نقطه ي امتداد عشق بگذارم و با دست آويز مشتي خاطره كه نميدانم يادت هست يا نه

اجازه يك هفته تحمل بگيرم اما تمام آرزوي بودنت ماندنت و خواندنت به خاطر تولدي بود كه نه روز تولد من است

نه روز شكفتن تو .شايد روز آغاز هردويمان باشد

من هم دوست دارم درست برعكس ديروز عاشقيمان خيلي بيشتر از تو كاريش نميشه كرد اين احساس است

كه هنوز با وجود تمام رنجش ها و سرزنش ها در قلبم حكم ميراند و فرمانروايي ميكند و من گمان ميكنم

هميشه حرف حرف اوست .

من دري كه با كليد آن تو را شناختم هرگز نخواهم بست حتي اگر تمام عاقلان دنيا مرا به جرم راندن عقل از

پنجره تفكر پاي ميز محاكمه ببرند به جرات ميگويم خيلي پررنگ تر از دوست داشتن تو دوستت دارم اما نه مثل

قديم .

من مدت هاست كه هر چه ميگذرد بي دليل بيشتر دوستت دارم اما اين بار نه مثل مجنون نه مثل ليلي و نه

مثل تمام آن هايي كه با جهت يابي علت اسطوره شدند تنها مثل خودم مثل مريم تا هروقت كه بخواهي

دوستت دارم .

من همان مريم روزهاي اولم با اين تفاوت كه بيشتر دوستت دارم نه اين كه خودت نخواهي آن وقت هم توي دلم

دوستت دارم بي آن كه بداني .

مراقب چيزهايي كه شكستند و كاريشان هم نميشود كرد و مراقب آن هايي كه هنوز هم ميشود مانع

شكستنشان شد باش باز هم برايت مينويسم اما اين بار ديگر كافيست .



                                                                    آسوده تر از آغاز سطر هاي اول


نویسنده: رضادولتی ׀ تاریخ: شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

نامه چهاردهم
به نام اون مهربونی که منو دیوونه تو کرد و تو رو دیوونه دیگری . عزیزم سلام ! حالا که دارم از چکه های کوچیک

اشک واسه کلمه های آشفته ی ذهنم یه چیزی شبیه قایق می سازم اینجا شبه ، نه فکر کنی حالا شبه ، نه

عزیزم همیشه شبه تا تو یه وقتی ، یه روزی از راه دور با یه فانوس نقره ای بیای و یه ریزه نور بپاشی رو غریبی

این دشت . آره واست می گفتم اینجا شبه ، چند چکه از تولد تیر گذشته ، مردم غرق خوابن ، یه دسته تو

خواب ناز و یه دسته تو خواب غفلت ، شایدم همونایی که تو خواب غفلتن ، چشاشون به آسونی رو هم رفته و

به خواب ناز فرو رفتن ، ماه خودشو پخش کرده تو دشت آسمون ، دست آرزوهای یه آدم غریب تو کوچه پس

کوچه های دیار غربت از دستش رها شده و اون داره تو جنگل آدمای جورواجور دنبالش می گرده ، چندتا رود

کوچیک دارن به اتفاق هم با کلی ذوق و شوق می ریزن به اقیانوس ، یه نسیم خنک داره زلفای بید مجنون

پشت یه باغ متروکو با احتیاط شونه می زنه مبادا بید مجنون دردش بیاد و با صدای آه کشیدنش شاپرکایی که

زیر اون لونه دارن خوابشون آشفته بشه ، یه دختر عاشق وایساده تو ساحل دریا و با وحشت داره به حلقه ی

طلایی کوچیک توی انگشتش نگاه میکنه و زیر لب زمزمه می کنه ، یه فانوس هم توی دستای نگرانش در حال

لرزیدن و نور پاشیدنه ، دخترک گمشدشو از دریا می خواد ولی دریا با تموم مهربونیش که من و تو ازش سراغ

داریم ، بی اعتنا به التماس دخترک مث گذشته موجای بلندشو به صخره های کنار ساحل تقدیم می کنه و

حتی از روی ترحم یه نگاه به دختر نمی اندازه ، آره عزیزم حالا که دارم برات می نویسم شاید دو دست نیازمند

موندن بین زمین و آسمون ، اما یه دل شکسته زودتر از اون دو تا دست ، پرکشیده و رفته تا ملکوت داره اون بالا

واسه خوشبختی چشمای ناز اونی که بیشتر از همه دوستش داره دعا می کنه شاید حالا یه عاشق بی قرار

از شدت دیوونگی ستاره های خیالی آسمون رویاهاشو می شمره و چون هیچ وقت تمومی ندارن خوابم به

چشماش نمیاد ، شاید تو این تاریکی محض یه آدم غریب دور از چشم اونی که تمام زندگیشو با چشماش ازش

گرفته ، تفال زده به کتاب سرنوشت ، اما حیف که می دونه هرورقی در بیاد یکی از خاطره های غم انگیزشه

که تکرارش دیگه آرومش نمی کنه شایدم یکی مثل من داره واسه یکی مثل تو یه چیزایی می نویسه که می

دونه همیشه همین شکلی مثل یه سوال بی پاسخ باقی می مونن ، اما نمیدونم چرا می نویسم ، شاید به

همون دلیلی که اسمش بی دلیلیه . حالا شاید یه شاعر لحظه های دلتنگی داره واسه شعر ناتموم

خوشبختیش با خواهش و تمنا از بین گل و درخت و شاپرکای بی خواب قافیه پیدا می کنه ٬ یکی ام شاید آب

رنگ خاطره های بد و خوب گذشتشو پخش کرده روی تابلوی خط خطی و آشفته ی ذهنش تا ببینه آخر و

عاقبت نفس کشیدناش زیر سقف این آسمون کبود به کجا می کشه .


یکی شاید حالا تو این دم دمای بامداد تابستون با حوصله ی غلیظ یه دستی به سر و روی گلدونای اطلسی

باغچه شون کشیده و بلا اشکای زلالش ایوون مرمری خاطره های نازنین گذشته شو شسته و آب پاشی کرده

٬ بعد داره با دستای خسته ش ریزه های خاطره رو آروم آروم رو طاقچه ی بلند یادگاریش می چینه مبادا زیر

دست و پای گلدونا بمونن و محو بشن .

آره عزیزم اینجا شبه ٬ یه شب تابستونی کوتاه ٬ اما همه ام خواب خواب نیستن ٬ یکی شاید رو به روی تابلوی

دوستت دارم یادگاری اونی که تموم زندگیشه وایساده و داره با گونه های سرخ از خجالت ازش می پرسه ((

یعنی واقعا دوسم داری ؟ )) یکی ام داره زیر نور مهتاب چشماشو صرف نوشتن شعر سعدی می کنه ٬ تا حالا

هزار و یکبار نوشته همه عمر بر ندارم . . . اما ندارمشو بد نوشته همش سر میم آخر خراب شده و اون دوباره از

اول شروع کرده به نوشتن ٬ یکی ام اون دورا پشت مه تردید اونجا که آدماش همه مث صخره های کنار دریا

فقط آدمو تماشا می کنن یه جام بلور گذاشته کنار دستش هی پر اشکش می کنه می بره می پاشه تو کوچه

و برمیگرده ٬ زمستون و تابستون نمیشناسه هميشه پنجرش بازه خودشم اگه بيدار باشه پشت پنجرس خوابم

كه باشه يعني يه وقت اشتباهي بشه تصادفي چشماش برن رو همديگه همش خواب پنجره هاي بازو ميبينه

و دونه هاي اسفندي كه واسه سفركرده ي نازنينش دود مي كنه يكي هم يه عكس قشنگ گذاشته كنارشو

داره باهاش دردودل ميكنه گاهي عكسو نوازش ميكنه گاهي ميزارتش رو قلبش گاهي هم رو چشاش رو

مژه هاي خيس و بارون خوردش يه وقت هم براش شعر ميخونه فال ميگيره بي پرده واست بگم با عكسه

زندگي ميكنه ميدونم عزيزم من واسه تو نامه مي نويسم اما قصه ي ساكنان اون طرف دنيا رو هم برات نوشتم .

ببخش حالا ديگه از تو واسه خودت مي نويسم . راستش دوريت بدجوري ديوونم كرده عكست همچنين افتاده

تو حوض خاطره هام كه انگار داره از تو آب صاف و شفافش باهام حرف ميزنه ماهياي قرمزو ناز يادگاريت گاهي

از زير آب بالا ميان و بيشتر به اين دل اتيش ميزنن تا ميام دو كلام حرف عاشقونه بدرقه راه آبيشون كنم

غيبشون ميزنه روزگارو ميبيني حالا ماهيا هم دوس دارن سر به سرم بذارن نازنين مريم با تابستون چه ميكني ؟

به نظرم تابستون امسال همه گرماشو رو پيشوني آدماي خسته نريخت نصفشم ريخت رو دلا و آتيشا رو

شعله ور تر كرد . كاش همه گرما رو ميريخت رو گونه هاي سرخ و پيشوني هاي بخار گرفته اينجوري خيلي بهتر

بود لااقل خيال دلاي عاشقي كه حرارت داغشونو تازه تر مي كنه آسوده تر ميشد راستي تو ميدوني چرا

امسال تابستون اون اتفاقايي كه نبايد بيفته زودتر از اوني كه فكرشو بكني ميفته اما اونايي كه بايد بيفته

هيچوقت نميفته و ماها اغلب گرفتار دسته دوميم يچيزي مثل يه كوله باره پرفكراي آشفته با چندتا  نگراني 

بي دليل و يكي دوتا غصه كمرنگ  تو حاشيه متن بلند زندگي آزردت كرده انگار وقتي ميپرسم خسته از مني

يا سرنوشت بعد يه كم مكث ميموني چي جوابمو بدي كه هم راست باشه هم غصه هاي منو بيشتر از ايني كه

هست نكنه همه لبخنداتو گذاشتي واسه تولدت واسه جشن دلاي ديوونه هيچوقت دوست نداشتم و ندارم

واسه كسي چيزي بخونم فرقي نميكنه چه شعر عاشقونه باشه چه يه متن پاييزي و غم انگيز اما بذار اين بارم

برات اعتراف كنم من عاشق اون لظه هام كه واست شعر ونامه بخونم واسه اون وقتايي كه دور از چشماي

دنياي پرهياهوي اينجا تا آخرش قشنگ نگام ميكني جوري كه دلم نميخواد لابه لاش يه چيزي اضافه كنم كه

هيچوقت خوندنم تموم نشه بايد اون وقتي كه دور از نگاه چشم عاشقم تمام مهربونيتو تو يه نگاه بلند و پرمعني

ميريزي و ميپاشي رو حرارت گونه هام چشماتو با احترام غرق بوسه كرد بايد فرشته ها رو خبر كرد از اوج اون

نگاه قشنگت واسه ستاره هاي آسمون عكس يادگاري بگيرم بايد اون موقع گلاي سرخ پنهاني رو كه تو حاشيه

ارغواني نگاه نازت نشسته چيد و تو گلدون خاطره ها واسه هميشه ابديش كرد بايد اون وقت يه نقاش بود يه

كسي بود كه وقتي عاشقيش گل ميكنه هم نقاشه هم عاشق هم شاعره و هم پروانه ست . بايد مجنون بود

خب ميدونم وقتي تمام وجودم پيش چشماي نازت وقت خوندن ميلرزه مث كبوتري كه لاي برفاي سفيد زمستون

آخرين لحظه هاي زنگديشو سپري ميكنه با يه نگاه معصوم و عميق جواب همه ناممو ميدي اون وقت واسه اين

كه بيشتر از اين خجالت نكشم به روي منم نمياري كه آره يكي دو دقيقه پيش يكي داشت با تمام دلش جلوي

چشات پرپر ميشد بالاخره ايجنوري برات بگم سايه لطفت افتاده رو تمام زندگيم با اين كه تو ديگه مثل گذشته

ها زود به زود اسممو صدا نميذني با اين كه نميدونم چرا داري به يه زنگدي ديگه عادتم ميدي اما من هنوز

ديوونتم ديوونه موج نگاه نازنينتم وقتي با عبورش مث صاعقه تمام شكوفه هاي آرزو رو ميريزه رو زمين تخيلم و

ميره ديگه حتي نميدونماي عميقت هم مث گذشته نيست ديگه با رغبت به پرسشام جواب نميدي تازه اگه

جواب بدي يه سوال كنم جون اوني كه دوستش داري منم نديده به خاطر تو دوسش دارم نه كه فكر كني

اونجوري يه وقت . . . غصه نخور احترامشو دارم فقط همين خلاصه جون همون بهم ميگي چي شد تو حاشيه

عشقمون با خطاي ناز و سايه روشناي مهربون و سايبون مخمليش يه دفعه چه اتفاقي افتاد اون موقع من و تو

كجا بوديم وقتي يكي همه اون چيزي رو كه پاي عشقمون ريخته بوديم مث توتاي زير درخت جمع كرد و برد و

جادومون كرد .

آره عزيزم تو ميدوني ميدوني و نميگي دلت نمياد بگي شايدم هيچكدوم از اينايي كه واست گفتم نيست جون

شمعدونياي صورتي من كاري كردم كه خاطر ابريشميت تحمل سنگينيشو نداشت ؟ چيزي كه گفتم مجازاتش

به اندازه چندتا دوستت ندارمه ؟ واسه ديه ي اين حرف آوردن يه قلب شكسته كافي نيست با يه دل كه تا حالا

هزارتا آرزو كرده جلو چشاي نازت قربوني بشه ميدونم تموم كه شد با وجود همه سطرهاي غم انگيزش بازم

سكوت ميكني و سكوت يعني . . . يادته اون وقتا هرچقدر هم كه پيش هم بوديم واسه حرفايي كه معلوم نبود

يهو از كجا سرازير ميشن وقت كم مي اورديم اما حالا درست برعكس اون وقتا گاهي حرف كم مي آريم يادته

اون وقتا هميشه يادت بود همه چي يادت بود يادت بود چي صدام كني چقدر با مهربوني ميگفتي مريم اما حالا

سالي ماهي يه بارم كه مياي صدام كني قبلش يكي دوتا اسم ميگي تا يادت بياد اوني كه هر لحظه هزار بار

واست ميميره اسمش چيه نميدوني كه دلم چقدر واست تنگ شده هم واسه الانت هم واسه گذشتت تقصير

تو نيست نميدوني چقدر دوستت دارم يادته با مريم گفتنت دنيا تكون ميخورد اون وقت همه حسرت عشق

مقدسمونو ميخوردن يه جوري ميگفتي مريم كه انگار هزار تا حرف نگفته لابه لاش پاشيده بودي شايد اون وقتا

مريمت بودم اما حالا . . . شايد اون وقتا يكم دوسم داشتي يا اينجوري نشون ميدادي همون وقتي كه زياد

منتظرم نميذاشتي دلت نميومد تب غصه هام سر به فلك بكشه اما حالا هم گلي نازنيني حالا هم مثل اون وقتا

عاشقتم ميميرم واسه يه لبخند نازت جرقه ي نگاتو با هزارتا دنيا عوض نميكنم دلم ميخواد زمين و آسمون و

سياره ها و ستاره ها آواره شن رو تك تك آرزوهام اما نگاه قشنگ تو  تو مسير زندگي يه خراش كوچيك هم

برنداره فقط دلم ميخواد بگي چيكار كردم ميدونم هميشه حق با تو ا... تو لغت نامه عاشقي هزار و يك مولف بي

قرار تا حالا اين اصل نارنجي رو به زبون تمام قلباي دنيا ترجمه كردم كه هميشه حق با اونيه كه خوابو ازت گرفته

به جاش عشقشو پاشيده تو سرزمين شرجي چشات لااقل علتشو برام بگو جون اوني كه شقايق تره عاشق

تره اينبار بيا و محض خاطر عاشقايي كه يه شب آفتاب نزده دلو زدن به درياي سرنوشت و واسه هميشه تو

گرگ و ميش هوا گم شدن سكوت نكن و راستشو بهم بگو زحمتي نبود روزي چند لحظه ناقابل خودتو بذار جاي

من ببين چي ميكشي ؟

گاهي خبر بگير ببين ايني كه به زور اسمشو گذاشتن زندگي چجوري بدون تو به كام آرزوهاي يه آدم زهرش

ميشه يه لطفي كن هر ثانيه به اين فكر نازنينت يادآوري كن ببين من چقدر دوستت دارم گرچه خودشم بهتر

ميدونه نكنه غصه بخوري نازنينم ميخوام دنيا نباشه اگه به دونه مرواريد از اون چشماي نازت بريزه رو كتاب

زنگديت آرزومه  كه تو مسابقه سرنوشت مدال اول خوشبختي  رو بندازم تو گردنت اون وقت آخر نگرانيته اون روز

چه ميكني هردومون ميريم يه جاي خلوت واسه جشن تولد آرزوهامون ماه و خورشيد روشن ميكنيم حالا يه كم

صبر كن تحمل كني كم كم امتحانا يكي بعد ديگري تموم ميشه و افتخارش واست ميمونه و لذت زحمتاي

همشيگيت .

بي خبرت نذارم شمعدونيمون ديروز يه گل صورتي داد انقدر بهت سلام ميرسونه كه راستش از حسودي فقط يه

كميشو پاشيدم رو نامه گفتم اگه همه رو برات بگم يادت ميره كي اصل نامه رو نوشته اون يا من ؟ خلاصه كه

هنوز همون دخترم همون كه اگه تو جنگل زندگي كه آدماش همه درختاشو بريدن و جاش برجاي بلند كاشتن

دستمو از تو دستاي مهربونت رها كني راهشو هميشه گم ميكنه بي فانوس چشمات دختر كجا رو داره بره جز

هيچ از دور يه كهشون ستاره پرنور رنگ دوست دارم با يه يه سبد آرزوي كال رنگ انتظار با يه دنيا گل پونه هايي

كه روش حك شده منتظرتم واست ميفرستم يه آسمون كبوتر از اونا كه چون عاشقن هرچي آزادشون كني بازم

برميگردن تو قفس پيش صاحبشون به نشونه پيمان سبزي كه زير كاج بلند اون كوچه بن بست اولا بستيم

واست ميفرستم دلم ميخواد يه سبد پرنارنج بذارم جلوي اسم قشنگت كه هيچوقت غبار رنج رو چشماي نازت

نشينه تو قفس دلم هنوز دوتا قناري عاشق به ياد عشقمون دارن نغمه غم انگيز ميخونن يه ني لبك پر آوازهاي

محلي پرستوهاي مهاجر فداي اولين كلامي كه واسه جواب نامم ميدي اگه ندي هم فداي لحظه هاي سكوتت

الهي آرزوهات تو گرماي زندگي برسن و كال نمونن الهي دست بلند نكرده نقلاي اجابت دعات بريزه رو سر تازه

عروساي دشت خوشبختي الهي دست به خار بزني گل بشه الهي شمعدوني هاي لب ايوون شاديت

هيچوقت تب نكنه برگاشون بي هوا زرد نشه الهي هروقت خداي نكرده بغض كردي آني بارون بريزه و جاي تو 

بغض آسمون بشكنه تا سبك بشي الهي اوني كه دوسش داري بيشتر از تو دوستت داشته باشه بي قراريش

انقدر سر به فلك بزنه كه نه غرور تو بشكنه نه دل اون اون وقت اهل آسمون يه كاري كنن كه اون هموني بشه

كه تو ميخواي يه خونه و دوتا گلدون و دوتا قناري . و يه سقف مرمري و دوتا مسافر كه تو دوراهي جاده زندگي

عاقبت بعد از كلي راه رفتن به هم ميرسن سلام ميرسونن .

كاش يه معجزه اي بشه چميدونم مثلا يه پيغامي از آسمون واست بياد يكي بهت بگه كه من چقدر دوستت

دارم اين آخري اگه بشه ديگه هيچي نميخوام اينم درد دلاي دلم  دلم ميخواست خودش فوران كنه كه كرد

ببخش دير شد حالا ديگه روي ماه تو با يه عشق عجيب از همين جا يعني نزديك نزديك ميبوسم و ميسپارمت به

دست اوني كه عشقتو سپرد دست دل من .



                                                        هميشگي ترين ديوونه و ابدي ترين عاشقت

نویسنده: رضادولتی ׀ تاریخ: شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

سلام بهونه قشنگ من برای زندگی


 

آره بازم منم همون دیونه همیشگی

فدای مهربونیات چه میکنی با سرنوشت؟!

دلم واست تنگ شده بود این نامه رو برات نوشت!

حال من و اگه بخوای رنگ گلای قالیه

جای نگاهت بدجوری تو صحن چشمام خالیه

ابرا همه پیش منن اینجا هوا پر از غمه

از غصه هام هرچی بگم جون خودت بازم کمه

دیشب دلم گرفته بود رفتم کنار آسمون

فریاد زدم یا تو بیا یا منو پیشت برسون

فدای تو یه وقت شبا بی خوابی خسته ات نکنه

غم غریبی عزیزم سرد و شکسته ات نکنه

چادر شب لطیفتو از روت شبا پس نزنی

تنگ بلور آبتو یه وقت ناغافل نشکنی

اگه واست زحمتی نیست بر سر عهدمون بمون

منم تو رو سپردمت دست خدای مهربون

راستی دیروز بارون اومد منو خیالت تر شدیم

رفتیم تا اوج آسمون با ابرا هم سفر شدیم

از وقتی رفتی آسمون پر کبوتره

زخم دلم خوب نشده از وقتی رفتی بدتره

فدای تو نمی دونی بی تو چه دردی کشیدم !

حقیقتو واست بگم به آخر خط رسیدم

رفتی و من تنها شدم با غصه های زندگی

قسمت تو سفر شدو قسمت من آوارگی

به خاطرت مونده یکی همیشه چشم به راهته

یه قلب تنها و کبود هلاک یک نگاهته

من میدونم‌من میدونم همین روزاعشق من ازیادت میره

بعدش خبر میدن بیا که داره عشقت میمیره

عکسای نازنین تو با چند تا گل کنارمه

یه بغض کهنه چند روزه دائم در انتظارمه

تنها دلیل زندگی! با یه غمی دوست دارم

داغ دلم تازه میشه اسمتو وقتی میارم

وقتی تو نیستی چه کنم با این دل بهونه گیر

مگه نگفتم چشاتو از چشم من هیچ وقت نگیر

حرف منو به دل نگیر همش غم غریبیه

تو رفتی من غریب شدم چه دنیای عجیبیه!

میگم شبا ستاره ها تا می تونن دعات کنن

نورشون بدرقه پاکی لحظه هات کنن

تنها دلیل زندگیم!

با یه غمی دوستت دارم...  

نویسنده: رضادولتی ׀ تاریخ: شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

پس طبیب دل من باش که بیمار تو ام

پس طبیب دل من باش که بیمار تو ام



روزگاریست در این کوچه گرفتار تو ام

با خبر باش که در حسرت دیدار تو ام

گفته بودی که طبیب دل بیمار منی

پس طبیب دل من باش که بیمار تو ام

نویسنده: رضادولتی ׀ تاریخ: شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

مردان از مریخ می‌آیند و زنان از ونوس

 

مردان از مریخ می‌آیند و زنان از ونوس

دستم را بگیری و زیر گوشم زمزمه کنی
که پشتِ خواب های نا آرامِ تو
چیزی بیش از نگرانی‌هایِ زنانه نیست

دستت را بگیرم و زیر گوشت زمزمه کنم
... که پشتِ نگرانی‌هایِ زنانه ی من
مردی ایستاده
که دیوانه وار دوستش دارم
...

من هم معتقدم که مردان از مریخ می‌آیند و زنان از ونوس



تو دنیا هیچ کس و از تو بهتر ندیدم
یه تار موتو عزیزم به صدتا دنیا نمیدم
به آرزوم می رسم با تو من خوشبختم
تمام عمرم شب و روز دنبالت می گشتم
قلبم مال تو، جونم مال تو
عشقم من به تو می نازم...نفسم

نویسنده: رضادولتی ׀ تاریخ: شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

به سیاهی چشمی دل میبندی

  شبش را در اغوش میکشی 

    غافل از اینکه

      کابوس...

        کابوس ها انتظارت را میکشند


        دست هایش را ایمان می اوری

      دست هایش...

    گرمای وجددش

  بهانه است...بخواب.

این تنها شروع کابوسی است

        از زمستان


باز تو...

 رویا هایت را بهاری بکش

    با سیاه

    یا سفید

اشک های یخ زده ات

   هدیه بهاری است

      که فصلش را به زمستان فروخت

تو را...


سیاهی را متنفرم

  امیدم تنها روزنه ای است

به طلوع میرسیم؟

بیداری تنها درد مشترک است

        بین   

من

        و

تو

نویسنده: رضادولتی ׀ تاریخ: شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

گل سرخی برای محبوبم
 

 

جان بلا نکارد" از روی نیکمت برخاست . لباس ارتشی اش را مرتب کرد وبه تماشی انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ .از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود. اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد :دوشیزه هالیس می نل" . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. "جان" بری او نامه ی نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد "جان" سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یک سال ویک ماه پس از آن دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ی بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "جان" در خواست عکس کرد ولی با مخالفت "میس هالیس" رو به رو شد . به نظر "هالیس" اگر "جان" قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. وقتی سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسید آن ها قرار نخستین دیدار ملاقات خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود: "تو مرا خواهی شناخت از روی رز سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت.". بنابراین راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان " به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنوید: " زن جوانی داشت به سمت من می آمد بلند قامت وخوش اندام - موهای طلایی اش در حلقه هایی زیبا کنار گوش های ظریفش جمع شده بود چشمان آبی به رنگ آبی گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او گام بر داشتم کاملا بدون تو جه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پر شوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت "ممکن است اجازه بدهید من عبور کنم؟" بی اختیار یک قدم به او نزدیک تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم که تقریبا پشت سر آن دختر یستاده بود. زنی حدود 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرار گرفته ام از طرفی شوق تمنایی عجیب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا می خواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت می کرد. او آن جا یستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام وموقر به نظر می رسید و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد. از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود. اما چیزی بدست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبها که می توانستم همیشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم . من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم باید دوشیزه "می نل" باشید . از ملاقات با شما بسیار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت" فرزندم من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هماکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که این فقط یک امتحان است!طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد

نویسنده: رضادولتی ׀ تاریخ: شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

كوك كن ساعتِ خویش
كوك كن ساعتِ خویش
اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر
دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است
كوك كن ساعتِ خویش
كه مـؤذّن، شبِ پیـش
دسته گل داده به آب
و در آغوش سحر رفته به خواب
كوك كن ساعتِ خویش
شاطری نیست در این شهرِ بزرگ
كه سحر برخیزد
شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین
دیر برمی خیزند
كوك كن ساعتِ خویش
كه سحرگاه كسی
بقچه در زیر بغل،
راهیِ حمّامی نیست
كه تو از لِخ لِخِ دمپایی و تك سرفه ی او برخیزی
كوك كن ساعتِ خویش
رفتگر مُرده و این كوچه دگر
خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است
كوك كن ساعتِ خویش
ماكیان ها همه مستِ خوابند
شهر هم... 

خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند
كوك كن ساعتِ خویش
كه در این شهر، دگر مستی نیست
كه تو وقتِ سحر، آنگاه كه از میكده برمی گردد
از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی
كوك كن ساعتِ خویش
اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر
و در این شهر سحرخیزی نیست

نویسنده: رضادولتی ׀ تاریخ: شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

یـــــه وقــتـایی یــه غریبــــه میتونـــه بهتریـــن دوســـــتـــــت بشـــه ، همونـــطوری كه بهتـــــرین دوستت میتونه یه روزی برات یه غریبـــه بشــــــــــــــــه .

نویسنده: رضادولتی ׀ تاریخ: شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

غزلی پر معنا

من نگويم ، كه بدرد دل من گوش كنيد
بهتر آنست كه اين قصه فراموش كنيد

عاشقانرا بگذاريد بنالند همه
مصلحت نيست ، كه اين زمزمه خاموش كنيد

خون دل بود نصيبم ، بسر تربت من
لاله افشان بطرب آمده مي نوش كنيد

بعد من سوگ مگيريد ، نيرزد به خدا
بهر هر زرد رخي ، خويش سيه پوش كنيد

غير غم دارو ندارم بجهان چيست مگر؟
رشك كمتر بمن ، هستي بر دوش كنيد

خط بطلان بسر نامه هستي بكشيد
پاره اين لوح سبك پايه مخدوش كنيد

سخن سوختگان طرح جنون مي ريزد
عاقلان ، گفته عشاق فراموش كنيد

******

خانمانسوز بود آتش آهي ، گاهي
ناله اي مي شكند پشت سپاهي ، گاهي

گرمقدر بشود سلك سلاطين پويد
سالك بي خبر خفته به راهي گاهي

قصه يوسف و آن قوم چه خوش پندي بود
به عزيزي رسد افتاده به چاهي گاهي

هستيم سوختي از يك نظر اي اختر عشق
آتش افروز شود برق نگاهي ، گاهي

روشني بخش از آنم كه بسوزم چون شمع
روسپيدي بود از بخت سياهي ، گاهي

عجبي نيست اگر مونس يار است رقيب
بنشيند برگل هرزه گياهي ، گاهي

اشك در چشم فريبنده ترت مي بينم
در دل موج ببين صورت ماهي ، گاهي

زرد رويي نبود عيب مرانم از كوي
جلوه بر قريه دهد خرمن كاهي ، گاهي

دارم اميد كه با گريه دلت نرم كنم
بهر طوفان زده سنگيست پنهاهي گاهی

رحیم معینی کرمانشاهی

نویسنده: رضادولتی ׀ تاریخ: شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀



به همين سادگي رفتي بي خداحافظ


عزيزم


سهم تو شد روز تازه


سهم من  اشك  كه بريزم


به همين سادگي كم شد


عمرگل بوته تو دستم


گله از تونيست ميدونم


خودم اينو از تو خواستم


به جونه ستاره هامون


تو عزيز تر از چشامي


هرجا هستي خوب وخوش باش


تا ابد بغض صدامي


تورو به لحظه لحظه هامون


نشه باورت يه وقتي


كه دوست ندارم


به خدا اينو به سختي گفتم


من اگه دوست نداشتم


پاي غمهات نمي موندم


واست اين همه ترانه


از ته دل نمي خوندم


اگه گفتم برو خوبه من


واسه اين بود كه ميديدم


داري اب ميشي ميميري


دارم از دوريت ميميرم


تا كنار من نسوزي از دلم نميري عمرم


تورو به لحظه لحظه خوبيهامون


كه نفس نفس خدا شد


از همون لحظه كه رفتي


روحم ازتنم جداشد


تو كه تنها نميموني منه تنهارو دعا كن


خاطراتمو نگه دار ولي دستمو رها كن


دست تو اوّل عشق بسپار به آخرين فرد


فردي كه پشت ديوار


واسه چشمات گريه ميكرد


گريه ميكرد...گريه ميكرد...گريه ميكرد

نویسنده: رضادولتی ׀ تاریخ: شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

بارون
 

چترا رو وا نکنین بارون خودش یه سرپناست

شب بارون بهترین فرصت برای عاشقاست

من نمیگم همه دنیا میگن فصل بهار

بهترین فصل میون همه فصلای ماست



نویسنده : پروانه ی رقصنده و گرگ
نویسنده: رضادولتی ׀ تاریخ: شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

سلام بهونه قشنگ من برای زندگی


 

آره بازم منم همون دیونه همیشگی

فدای مهربونیات چه میکنی با سرنوشت؟!

دلم واست تنگ شده بود این نامه رو برات نوشت!

حال من و اگه بخوای رنگ گلای قالیه

جای نگاهت بدجوری تو صحن چشمام خالیه

ابرا همه پیش منن اینجا هوا پر از غمه

از غصه هام هرچی بگم جون خودت بازم کمه

دیشب دلم گرفته بود رفتم کنار آسمون

فریاد زدم یا تو بیا یا منو پیشت برسون

فدای تو یه وقت شبا بی خوابی خسته ات نکنه

غم غریبی عزیزم سرد و شکسته ات نکنه

چادر شب لطیفتو از روت شبا پس نزنی

تنگ بلور آبتو یه وقت ناغافل نشکنی

اگه واست زحمتی نیست بر سر عهدمون بمون

منم تو رو سپردمت دست خدای مهربون

راستی دیروز بارون اومد منو خیالت تر شدیم

رفتیم تا اوج آسمون با ابرا هم سفر شدیم

از وقتی رفتی آسمون پر کبوتره

زخم دلم خوب نشده از وقتی رفتی بدتره

فدای تو نمی دونی بی تو چه دردی کشیدم !

حقیقتو واست بگم به آخر خط رسیدم

رفتی و من تنها شدم با غصه های زندگی

قسمت تو سفر شدو قسمت من آوارگی

به خاطرت مونده یکی همیشه چشم به راهته

یه قلب تنها و کبود هلاک یک نگاهته

من میدونم‌من میدونم همین روزاعشق من ازیادت میره

بعدش خبر میدن بیا که داره عشقت میمیره

عکسای نازنین تو با چند تا گل کنارمه

یه بغض کهنه چند روزه دائم در انتظارمه

تنها دلیل زندگی! با یه غمی دوست دارم

داغ دلم تازه میشه اسمتو وقتی میارم

وقتی تو نیستی چه کنم با این دل بهونه گیر

مگه نگفتم چشاتو از چشم من هیچ وقت نگیر

حرف منو به دل نگیر همش غم غریبیه

تو رفتی من غریب شدم چه دنیای عجیبیه!

میگم شبا ستاره ها تا می تونن دعات کنن

نورشون بدرقه پاکی لحظه هات کنن

تنها دلیل زندگیم!

با یه غمی دوستت دارم...  

نویسنده: رضادولتی ׀ تاریخ: شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

پس طبیب دل من باش که بیمار تو ام

پس طبیب دل من باش که بیمار تو ام



روزگاریست در این کوچه گرفتار تو ام

با خبر باش که در حسرت دیدار تو ام

گفته بودی که طبیب دل بیمار منی

پس طبیب دل من باش که بیمار تو ام

نویسنده: رضادولتی ׀ تاریخ: شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

مردان از مریخ می‌آیند و زنان از ونوس

 

مردان از مریخ می‌آیند و زنان از ونوس

دستم را بگیری و زیر گوشم زمزمه کنی
که پشتِ خواب های نا آرامِ تو
چیزی بیش از نگرانی‌هایِ زنانه نیست

دستت را بگیرم و زیر گوشت زمزمه کنم
... که پشتِ نگرانی‌هایِ زنانه ی من
مردی ایستاده
که دیوانه وار دوستش دارم
...

من هم معتقدم که مردان از مریخ می‌آیند و زنان از ونوس



تو دنیا هیچ کس و از تو بهتر ندیدم
یه تار موتو عزیزم به صدتا دنیا نمیدم
به آرزوم می رسم با تو من خوشبختم
تمام عمرم شب و روز دنبالت می گشتم
قلبم مال تو، جونم مال تو
عشقم من به تو می نازم...نفسم

نویسنده: رضادولتی ׀ تاریخ: شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

به سیاهی چشمی دل میبندی

  شبش را در اغوش میکشی 

    غافل از اینکه

      کابوس...

        کابوس ها انتظارت را میکشند


        دست هایش را ایمان می اوری

      دست هایش...

    گرمای وجددش

  بهانه است...بخواب.

این تنها شروع کابوسی است

        از زمستان


باز تو...

 رویا هایت را بهاری بکش

    با سیاه

    یا سفید

اشک های یخ زده ات

   هدیه بهاری است

      که فصلش را به زمستان فروخت

تو را...


سیاهی را متنفرم

  امیدم تنها روزنه ای است

به طلوع میرسیم؟

بیداری تنها درد مشترک است

        بین   

من

        و

تو

نویسنده: رضادولتی ׀ تاریخ: شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

گل سرخی برای محبوبم
 

 

جان بلا نکارد" از روی نیکمت برخاست . لباس ارتشی اش را مرتب کرد وبه تماشی انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ .از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود. اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد :دوشیزه هالیس می نل" . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. "جان" بری او نامه ی نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد "جان" سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یک سال ویک ماه پس از آن دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ی بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "جان" در خواست عکس کرد ولی با مخالفت "میس هالیس" رو به رو شد . به نظر "هالیس" اگر "جان" قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. وقتی سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسید آن ها قرار نخستین دیدار ملاقات خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود: "تو مرا خواهی شناخت از روی رز سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت.". بنابراین راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان " به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنوید: " زن جوانی داشت به سمت من می آمد بلند قامت وخوش اندام - موهای طلایی اش در حلقه هایی زیبا کنار گوش های ظریفش جمع شده بود چشمان آبی به رنگ آبی گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او گام بر داشتم کاملا بدون تو جه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پر شوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت "ممکن است اجازه بدهید من عبور کنم؟" بی اختیار یک قدم به او نزدیک تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم که تقریبا پشت سر آن دختر یستاده بود. زنی حدود 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرار گرفته ام از طرفی شوق تمنایی عجیب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا می خواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت می کرد. او آن جا یستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام وموقر به نظر می رسید و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد. از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود. اما چیزی بدست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبها که می توانستم همیشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم . من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم باید دوشیزه "می نل" باشید . از ملاقات با شما بسیار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت" فرزندم من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هماکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که این فقط یک امتحان است!طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد

نویسنده: رضادولتی ׀ تاریخ: شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

كوك كن ساعتِ خویش
كوك كن ساعتِ خویش
اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر
دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است
كوك كن ساعتِ خویش
كه مـؤذّن، شبِ پیـش
دسته گل داده به آب
و در آغوش سحر رفته به خواب
كوك كن ساعتِ خویش
شاطری نیست در این شهرِ بزرگ
كه سحر برخیزد
شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین
دیر برمی خیزند
كوك كن ساعتِ خویش
كه سحرگاه كسی
بقچه در زیر بغل،
راهیِ حمّامی نیست
كه تو از لِخ لِخِ دمپایی و تك سرفه ی او برخیزی
كوك كن ساعتِ خویش
رفتگر مُرده و این كوچه دگر
خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است
كوك كن ساعتِ خویش
ماكیان ها همه مستِ خوابند
شهر هم... 

خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند
كوك كن ساعتِ خویش
كه در این شهر، دگر مستی نیست
كه تو وقتِ سحر، آنگاه كه از میكده برمی گردد
از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی
كوك كن ساعتِ خویش
اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر
و در این شهر سحرخیزی نیست

نویسنده: رضادولتی ׀ تاریخ: شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

یـــــه وقــتـایی یــه غریبــــه میتونـــه بهتریـــن دوســـــتـــــت بشـــه ، همونـــطوری كه بهتـــــرین دوستت میتونه یه روزی برات یه غریبـــه بشــــــــــــــــه .

نویسنده: رضادولتی ׀ تاریخ: شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

صفحه قبل 1 ... 2 3 4 5 6 ... 12 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید این وبلاگ یک وبلاگ مخصوص نیست هرمطلبی رامیتوان درآن جستوجوکرد.


لینک دوستان

.

تماس با ما

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب


CopyRight| 2009 , rezadowlati.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM

IranSkin go Up
Online User