دستانت را به من بده، چشم در چشمم بدوز
اینجا گاهی دلم می گیرد
از این همه نامهربانی که گاه پررنگ می شود و گاه رنگ می بازد
دستانت را به من بده
تا بسپارم تورا به رویاهای دور و درازی که داشته ام
رویاهایی که آمدند و رفتند
رویاهایی که رنگ باختند در سایه هجوم یک درد
دستانت را به من بده
با من بیا تا اوج آرزوهای دست نایافتنی
تا جایی که فروغ هر دیده ای
به روشنایی محبت بی پایان دستی
شاخه های آرزویش به بار می نشیند!
درد خبر نمی کند
گاه می آید
از راهی دور یا همین نزدیکی
دردی جانکاه
و هزار آرزوی رنگ باخته
اما ناگهان دستی مهربان می آید
و رنگی دوباره به آرزوهایت می زند
رنگ ارغوانی عشق!
هر روز به دیدنش می روم
جایی زیر آسمان همین شهر
نگاهش پر از همان احساس شوقیست که تسخیرم میکند
جان می گیرد دستان خسته ام
با نفس های به شماره افتاده اش
که آهنگ موزون زیستن دوباره را تکرار می کند
من حالا قلب او را دارم
و شوقی که در نگاهش موج می زند
امروز او هست
قلبش هست
و رنگ ارغوانی عاشقی!
من هستم و او نیز در کنارم در جسم دیگری
انگار که قلب او تمام وجودم را تسخیر کرده
خوشحالم...
نظرات شما عزیزان:
|